زندگي ....

  آري با توام اي زندگاني........

  از روز ازل داني که از هم بيزار بوده ايم.

  گويا زمين و زمان مانع با هم خنديدنمانند.

  چرا که به ياد مي آورم......

  زمانهايي را که من از فرط شادماني در پوست خود نمي گنجيدم ...

  و چهره ام مي شد چون رخ سهراب ....

  ولي تو در حال گريستن بودي.....

  و حال مني که از شدت حزن و دلگرفتگي ....

  شده ام....

  همچون ابر نوبهار و غرق در سيلاب سيه روزيهايمم....

  شاهد سرگرداني تو در کوچه پس کوچه ي خوشحاليهايت هستم....

  آه.....

  آري....!!

  حکايت منو تو.......
 
  جز به فکر فرورفتني که همراه با تاثر و رنج است چيز ديگري نيست.

  کاش مي شد ...

  دست روزگار تورا بر هشته ي اين دل پينه زده مي کشاند...

  تا براي يکبارهم كه شده لذت با هم خنديدن را تجربه مي کرديم....

  و لذت ننگين به هم خنديدن را از يادمان پاک مي کرديم.

  هر چند باورش کمي دشوار است...

  ولي در ژرفاي باور جفتمان....

  سوسو زدن شمع اميد که فقط با چشم دل قابل لمس است ، خودنمائي مي کند.

   به اميد.....

  از بين رفتن اين موانع........

  و هر چه کمتر شدن فاصله هايمان......

  توسط شمع اميد....

 اینم یه متن خیلی قشنگ دیگه ازداداش محمد گلم